داشت تو سایه‌ها دنبالم میکرد
حواسم بهش بود ولی میترسیدم نگاش کنم
خاکستری بود وحشتناک بود،تاریک
منو به آرامی و تو سکوت تعقیب میکرد
داشتم رد میشدم از همه مانع‌ها اونم داشت باهام رد میشد
یهو خورشید زد تو چشمام نگاش کردم
چشمام سوخت، اذیت شد
تا به خودم اومدم دیدم اون سایه، دندوناشو فرو کرد تو گردنم
خون میومد ولی رگم بریده نشده بود
اومدم دوباره به خورشید نگاه کنم که چشمام بسوزه که درد گردنمو فراموش کنم
دیدم نیست
غیبش زده و آفتاب غروب کرده
به زخمم نگاه کردم دیدم سوخته
نبود مرحمی
فک نکنم جاش بره
میسوخت ولی فراموش نشدنی بود
غزل_نویس

بی صداترین سیاهی

تو ,ولی ,خورشید ,نگاش ,چشمام ,رد ,که چشمام ,کنم که ,نگاه کنم ,خورشید نگاه ,چشمام بسوزه
مشخصات
آخرین مطالب این وبلاگ
آخرین جستجو ها